سلامتی هر چی مرده ...
نوشته شده توسط : سمیر

 

 

 

امشب ببر ای، من از تو آن مایه ناز

یا رب تو که ای؟ به صبح و در چاه انداز

 

ای روشنی صبح به مشرق برگرد

ای ظلمت شب با من بیچاره بساز

 

امشب شب مهتابه حبیبم رو میخوام

حبیبم اگر خوابه طبیبم رو میخوام

 

سلام و عرض ادب

            

                            خیلی خیلی خیلی دلم براتون تنگ شده. چطورید دوستان خوبم: اشکان، جیمی،پسر قرمز،  پسر آبی، مهران، علی ، محمد، سوفی و ... . به خدا دلم براتون یه ذره شده. به هر حال جدایی یه خوبی داره. اون هم اینه که آدم دوستان واقعیش رو میشناسه و همینطور که وقتی دوباره اونهارو پیدا میکنه دلش باز میشه. اول محرم تصمیم گرفتم تا آخر محرم و صفر آپ نکنم و کلا هم سه تا آپ بیشتر نداشتم و بعد از بسته شدن بی دلیل وبلاگم آمار بازدیدها فوق العاده پایین اومد و به یک دهم قبل رسید. اما ما که هستیم و همچنان دوستدار شما و در خدمتتون. به هر حال امیدوارم که همچنان بتونم با یاری شما به کارهای خودم برای هدفی که دارم ، ادامه بدم و شما هم منو تنها نذارید. با خاطره ای از یکی از بهترین دوستانم آپ امروز رو درخدمت شما هستم و امیدوارم این داستانها و خاطره ها رو بخونید و دیگران رو هم به خوندنشون اگر صلاح دونستید دعوت کنید تا انشاء ا.. چنین مشکلاتی برای هیچ کس به وجود نیاد .

     این هم یادتون باشه که شنبه ها آپ میکنم و چهارشنبه ها به وبلاگ سر میزنم. بعد از این داستان منتظر یه داستان فوق العاده باشید که حرف نداره. دارم ویرایشش میکنم. اگر دوست داشتید نظر هم بدید. با خودتونه.

 

 

یه روز خوب میاد که ما همو نکُشیم

 

به هم نگاه بد نکنیم

 

با هم دوست باشیمو دست بندازیم رو شونه های هم

 

مثل بچگیا تو دبستان، در حال ساخت و ساز ایران

 

یه روز خوب میاد....

 

      

فکر میکردم بزرگ شدم!

 

          وقتی بچه ایم و تازه مدرسه رو شروع میکنیم دوست داریم زودتر بزرگ بشیم. به بزرگترها خیلی دقت میکنیم و سعی میکنیم که حرف زدنشون رو تقلید کنیم. سعی میکنیم که مثل اونها راه بریم و حتی بعضی وقتها پامون رو توی کفش اونها میکنیم و زمین میخوریم و اونوقت شروع میکنیم به

گریه کردن.

       یا اینکه لباسهاشون رو میپوشیم و هزار تا چیز دیگه. آرزو میکنیم تا دکتر یا خلبان بشیم و یه ماشین مدل بالا و ....

      چقدر اون دوره قشنگه. اما وقتی بزرگ میشیم و واقعیتهای جامعه رو میفهمیم و میبینیم آرزو میکنیم تا به دوران بچگی برگردیم و از نو شروع کنیم. از اول. عکسهای بچگیمون رو نگاه میکنیم و به یاد اون موقع ها شاد میشیم. پدر و مادر، پدربزرگ و مادربزرگ که دیگه الان زیر خاکن و...

      اما برگشتی در کار نیست و دیگه توی راهی افتادیم که برگشت معنی نداره و اگر فردا از امروز جلو نزنیم یه نفر دیگه میاد جامون که باید براش سر خم کنیم و چاکرتم و نوکرتم رو به هر کس و ناکسی بگیم تا کارمون راه بیافته و به جای آقایی کردن باید برای یه لقمه نون چه کارهایی بکنیم. من الان توی وضعی هستم که خودم حالم از خودم هم به هم میخوره. جلوی آینه که میرم و خودم رو میبینم گریه ام میگیره. چی میخواستیم و چی شدیم. بخونید و عبرت بگیرید تا مثل من حسرت گذشته رو نخورید:

      من حجت 21 ساله هستم متولد 1368 تهران . فرزند کوچک خانواده. دو سال از سربازیم گذشته و حتی اقدام به پست کردن دفترچه هم نکردم. یه پراید هاچ بک سیاه مدل 75 دارم ، که پشتش نوشتم: کل کل ممنوع! NO KAL KAL

    چون گواهینامه ندارم، حتی اگر کسی هم بهم بزنه یه جوری زود سر و تهش رو هم میارم تا گیر افسرها نیافتم . اکثر کسانی که با من مدرسه رو شروع کردن الان کار و زندگی دارن و حتی بعضیهاشون هم متاهل شدن، اما من انسانی شده ام که خیلی ها ازم میترسن و یا بهتر بگویم بدشون میاد.

     تو دوره راهنمایی ترک تحصیل کردم و بیشتر وقتم رو توی پارکها و یا بازیهای کامپیوتری میگذروندم. اما خونواده تا هفته ها خبر نداشتن که مدرسه نمیرم تا اینکه از مدرسه به خونه زنگ زده بودن و گفته بودن که اونها هم فهمیده بودن. از اون به بعد دیگه بابام بعد از کتک مفصلی که بهم زد و چند روزی که نذاشت از خونه برم بیرون، نذاشت برم مدرسه و مرا به یکی از دوستانش که مغازه تعویض روغن ماشین داشت سپرد و شروع به کار کردمو اونجا خیلی چیزها دیدم و شنیدم که اصلا بچه هایی به سن من نباید همچین چیزهایی رو ببینن و بشنون. صاحب کارم عاشق آهنگهای قدیمی بود و زیاد فیلم قدیمی نگاه میکرد . اونها یه طرف حرف زدنش هم زیادی مثل لوطی ها بود و هر چیزی دوست داشت میگفت. بدتر این بود که حقوق منو هفته به هفته به آقام میداد و آقام هم به جای اینکه به من پول هامو بده یا برام پس اندازشون کنه، بهم میگفت که به جای پول، خوراک و جای خوابم رو بهم داده و همون هم از سرم زیاده. من هم یواش یواش مجبور شدم وقتی که اوستا حواسش پرت بود ، برم پای دخل و یواشکی پول بردارم. تا اینکه بالاخره اوستا فهمید و بعد از یه کتک حسابی منو از مغازه انداخت بیرون.

        پدرم که قضیه رو فهمید خیلی از خجالتم در اومد و شروع کرد به کتک کاری. اصلا حواسش هم نبود که اگر پولم رو بهم میداد اصلا همچین اتفاقی نمیافتاد. همون شب از خونه بیرون رفتم و شب رو توی امامزاده محل خوابیدم و چند روزی همونجا شده بود محل خواب و خوراکم. تا اینکه نگهبان فهمید و منو به نیروی انتظامی تحویل داد و اونها هم منو به سازمان نگهداری از نوجوانان و جوانان بی خانواده تحویل دادن و تقریبا سه ماه اونجا بودم. اونجا گفتم که بچه شهرستانم و هیچکسی رو تو تهرون ندارم . تا اینکه خانواده ام که برای پیدا کردن من پیگیر بودن منو پیدا کردن و به دخونه برگردوندن.

     و بعد از برگشتن به خونه چیزهایی که اونجا یاد گرفته بودم خیلی روی من تاثیر گذاشته بود و همین امر منو تبدیل به آدمی سیگاری، بد دهن، بد اخلاق و بی حیا تبدیل شده بودم. دیگه شما که غریبه نیستید ، بابام هم ازم میترسید. چون نه تنها ازش حساب نمیبردم، بلکه حسابی از خجالتش هم در میومدم. دیگه بعد از مدتی اونهم کاری به کارم نداشت. مادرم هم که فقط نفرینم میکرد و اینو اونو به رخ من میکشید و میگفت شیرم رو حلالت نمیکنم.

       من هم که دیگه 24 ساعته شده بودم ولگرد کوچه و خیابون. دار و دسته ای راه انداختم که توی محل هر کسی بهمون محل نمیداد همچین حالشو میگرفتیم که دیگه نتونه سرشو بالا کنه. چند بار از ما به نیروی انتظامی شکایت کردنو دیگه تو محل شده بودم سرکرده اوباش. تا اینکه مادرم از دستم دق کرد و آخرین حرفی که بهم زد ای بود که گفت خدا بهت خیر نده. چون من برات آرزوهایی داشت که همشو به باد دادی و با گریه خوابش برو دیگه هیچوقت بیدار نشد.

       تمام حرفاش به یادم هست و وقتی که داشتیم خاکش میکردیم اصلا باورم نمیشد که مادر عزیزم رو از دست دادم و تا روزها جای خالی اش را در خانه میفهمیدم و برای از دست دادنش گریه میکردم. وقتی نشستم فکر کردم دیدم اگر من سر به راه بودم الان سایه مادر عزیزم بالای سرم بود و حالا که از دست دادمش تازه میفهمم که با ارزشترین چیز زندگیم رو از دست دادم.

          چند روز بعد رفتم دنبال ثبت نام مدرسه بزرگسالان برای اینکه درسم رو ادامه بدم و مدرکی دست و پا کنم. سیگار و خلاف رو هم گذاشتم کنار . هر روز هم که وقت میکنم میرم سر قبر مادرم و براش تصمیم هایی رو که گرفتم میگم. دوست دارم خوشحالش کنم و الان که از دست دادمش قدرشو میدونم.

    الان از گذشته ای که داشتم پشیمونم و دلم برای مادرم تنگ شده تا سرم رو روی پاهاش بزارم و بخوابم. دلم میخواد به به کودکی برگردم و از دوستانی که باعث شدن من مدرسه رو ترک کنم و به این روز بیافتم دوری کنم. بزرگترین آرزوم اینه که:

 

کاش بزرگ نمیشدم و کودک میموندم

 

مادر،

بی تو تنها و غریبم

اتاق خالی ام بی تو چه سرده

 

مادر،

مادر خوب و قشنگم

بدون تو دل من پر درده

 

فضای خونه بی بوی تو هیچه

صدای تو هنوز اینجا میپیچه....

 

فعلا خداحافظ تا آپ بعدی

 

 



javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 490
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : شنبه 16 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
مهران در تاریخ : 1389/11/22/5 - - گفته است :

سلام.خب بلوبوی راست میگه دیگه.منو با رنگ ابی نوشتی که دوست ندارم قرمزو دوست دارم.یه هفته گذشت هیچی نذاشتی.نظرات رو هم یک کلمه جواب میدی
من خیلی کم میام اینترنت ولی بشما و چند تا دیگه بیام سر میزنم
بای.

 

جواب:

ازت ممنونم مهران جان

من به شما و چند تا از دوستان ایمیل میدم

اینجوری راحت ترم


/weblog/file/img/m.jpg
مهران در تاریخ : 1389/11/22/5 - - گفته است :
سلام.خب بلوبوی راست میگه دیگه.منو با رنگ ابی نوشتی که دوست ندارم قرمزو دوست دارم.یه هفته گذشت هیچی نذاشتی.نظرات رو هم یک کلمه جواب میدی
من خیلی کم میام اینترنت ولی بشما و چند تا دیگه بیام سر میزنم
بای.

/weblog/file/img/m.jpg
مهران در تاریخ : 1389/11/22/5 - - گفته است :
سلام.خب بلوبوی راست میگه دیگه.منو با رنگ ابی نوشتی که دوست ندارم قرمزو دوست دارم.یه هفته گذشت هیچی نذاشتی.نظرات رو هم یک کلمه جواب میدی
من خیلی کم میام اینترنت ولی بشما و چند تا دیگه بیام سر میزنم
بای.

/weblog/file/img/m.jpg
ali در تاریخ : 1389/11/21/4 - - گفته است :

سلام
چطوری علیرضا جان
من وبلاگمو تعطیل کردم تا از شرم راحت شی
دوست دارم

 

جواب:

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خدا نکنه


/weblog/file/img/m.jpg
علی در تاریخ : 1389/11/19/2 - - گفته است :

به به به به
گل بود و به سبزه نیز آراسته شد
سلام علی جون
خوبی داداشی خدا رو شکر؟
سلامتی؟
چه عجب پیدات کردیم
خدا رو شکر که پیدات کردم
علی جون دمت گرم واقعا داستانت عالی بود
طعمش هم که خودت میدونی دیگه......
ولی آدم هرچی تجربه داشته باشه و سنش زیاد باشه بازم مواظب خودش باهش به شیوه دیگه ای خراب نشه
خب داش علی ما دیگه با اجازت بریم
یا علی عزیزم

 

جواب:

سلام داداش مرتضی

خوشحالم که اومدی

الان بهت سر میزنم


/commenting/avatars/avatar07.jpg
sepehr  در تاریخ : 1389/11/19/2 - - گفته است :

سر نمیزنی
مردیم از بس مگس پروندیم
بیا دیگه حتما باید دعوت نامه بدن وفرش قرمز برات پهن کنن
اههههههههههههه

 

جواب:

عجبا!!!!!!!!!

دوستت دارم

الان میام


/weblog/file/img/m.jpg
pepero در تاریخ : 1389/11/19/2 - - گفته است :

سلام داداشي آپم خوشحال ميشم تشريف بياريد[گل][قلب][بوسه]

 

جواب:

 

چشم الان میام


/weblog/file/img/m.jpg
h_k در تاریخ : 1389/11/18/1 - - گفته است :

سلام من همون حسین کاشمریم دیگه؟؟؟؟؟؟؟

 

جواب:

ايوا..

من رو به خاطر خنگ بودنم ببخش حسين جان


/weblog/file/img/m.jpg
مهران در تاریخ : 1389/11/18/1 - - گفته است :

سلام .جیمی هم اومده .اینم ادرسشه.بهش سر بزنین خب. اونم تنهاست ها.دوستمونم که هست. بای.
http://emshab.blogsky.com
این داستانتم خیلی گریه میاره. شیرینتر نمیشد بذاری؟ بای.

 

جواب:

بعدی خنده داره

تا شنبه

آدرس جیمی هم لینکشو دارم


/weblog/file/img/m.jpg
مهران در تاریخ : 1389/11/18/1 - - گفته است :
سلام .جیمی هم اومده .اینم ادرسشه.بهش سر بزنین خب. اونم تنهاست ها.دوستمونم که هست. بای.


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: